Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 20 September 2023

اولین تجربه سفر به رشت (مهرماه 1401) - بخش دوم

 

روز دومسفر :: چهارشنبه ۶ مهرماه 1401

 

به گمانم چهار یا پنج صبح بود که بیدار شدم. بعد از یک خواب طولانی، حالا تمام سلول های بدنم انگار دوباره انرژی کاملی داشتند برای تکاپو ... یادم آمد شب قبل حدود ساعت ۸ونیم از خستگی بیهوش شده بودم و تا صبح انگار ارتباطم بطور کامل با جهان پیرامونم قطع شده بود. دوتا دختر اهوازی هم اتاقم عمیقاً خواب بودند ... تا ساعت ۶ونیم بزور توی تخت ماندم، بعد پاورچین پاورچین آماده شدم و خودم را رساندم به حیاط باصفای اورسی... vpn را روشن کردم و رفتم سراغ شبکه های مجازی ... آرش و آرزو پیام داده بودند که " مراقب خودت باش " ... نوشتم "هستم" .. با بوسه ای از راه دور ...

اینستاگرام همچنان پر از تصاویر دردناک و خشمناک اعتراضات بود ... شهرها و خیابان های سراسر کشور...

و رجزخوانی های مثلا مسئولین .... توی صفحه BBC پستی بود از تشییع جنازه ی دختری که توی این چند شب کشته شده بود ... و فریادهای جگرسوز مادرش که ناباورانه به سروصورتش پنجه می کشید... نفسم مانده بود وسط بغضی که نمی ترکید ... من اینجا توی رشت چکار میکنم وقتی آدم ها اینقدر مظلومانه کشته می شوند کف خیابان؟ ...

یکی از درها باز شد و آقا میثم مسئول اقامتگاه با خواب آلودگی توی چهارچوبِ در، پیدا شد...

" شما چه زود بیدار شدین؟ "

گفتم دیشب زود خوابیدم و علاوه بر این، چون برای کارم هرروز صبح مجبورم خیلی زود بیدار باشم، ساعت بیدارباشِ مغزمانگار ثابت مانده روی همین ساعت ...

یکی دو ساعتی طول کشید تا صبحانه آماده شود و در این میان، زوجِ سایکل توریست آلمانی که از مهمان های اقامتگاه بودند، به جمع مان اضافه شدند. از مسیرسفرشان گفتند، از قصدشان برای ادامه سفر و مسیری که در پیش دارند ... آقا میثم هم از سفرش به کشورهای مختلف گفت و اینکه همین سفرها انگیزه ی تاسیس این هاستل بوده و شغلی که انتخاب کرده ... از من پرسیدند که تو هم اهل سفری؟ گفتم فقط ترکیه و تایلند را دیدم و بقیه سفرهایم داخلی بوده ... در حین صحبت کردن، حواسم به این بود که چقدر درمقابل این توریست ها اعتماد به نفسِ انگلیسی صحبت کردنم کمتر از سر کلاس زبان هست. و چقدر دستپاچه میشوم در انتخاب کلمات و ساختارها و گرامر ...

دختر از توی کتابخانه ی هاستل یک دیکشنری انگلیسی فارسی پیدا کرده بود ... بعضی کلماتی که بنظرش لازم می آمد را می نوشت و خوانش درستش را از آقا میثم میپرسید ... خوشحال بود ... با شوق از مسیری که در پیش داشتند صحبت میکرد ... گفت از رفتن به تهران منصرف شدند و میخواهند کاشان و اصفهان و شیراز را ببینند ... آقا میثم از شلوغی دیشب میگفت ... از اینکه آدم های زیادی توی خیابان ها  کشته شده اند برای مطالبه ی آزادی های حداقلی ِ یک انسان ... توریست ها اما عکس العمل خاصی نشان نمیدادند به این حرف ها ... حتی تعجب هم نکردند از اینکه چهره همه ی ما غمگین شد از صحبت درباره ی آنچه این روزها توی این سرزمین میگذرد ... به آقا میثم گفتم خوش به حال همین ها ... چه میدانند جنگیدن برای حداقل آزادی های فردی ینی چه؟ ... شاید ما هم اگر توی یک کشور آزاد به دنیا آمده بودیم، هیچ درکی نداشتیم از اینکه توی قفس بزرگی به اندازه ی یککشور دیکتاتورزده، زندگی چقدر سخت و نفسگیر است .. ما اما حتی اگه فرار کنیم و توی یک کشورِ درست و حسابی زندگیمان را ادامه دهیم، باز از دردِ همه ی آنهایی که اینجا هستند بی تاب میشویم ... باز هم هر صبح، اول از همه اخبار این سرِ دنیا را مرور می کنیم و بغضمان را هی فرو می دهیم و بسختی نفس عمیق میکشیم تا چشم هایمان خیس نشوند ... اصلاً انگار محکومیم به این مصیبت دائمی ...

میز صبحانه آماده شده بود ... آش شله قلمکارِ داغ و پنیر سیاهمزگی و خیار و گوجه و نان تازه ... آقا میثم گفت آش رو هم حتما بخور! شما هم توی مشهد یه غذای مشابه ش را دارید اما این چیز دیگری ست ... گفتم یک آش این مدلی هم شیراز خوردم ... بنظرم همه شان خوشمزه و خاص بودند ...

بعد از صبحانه، همه آماده شدند تا برنامه آن روزشان را دنبال کنند ... توریست ها باید میرفتند ترمینال تا بلیط کاشان پیدا کنند ... برنامه امروز من هم گشتن توی محله ساغری سازان و گلسار بود. البته خوردن قهوه توی کافه ترنج یا کافه چرخ و بازدید از خانه میرزاکوچک خان و موزه ی مردم شناسی رشت هم بخشی از پلنِ پیش فرضم بود. بخشی از محله ساغری سازان را همان روزِ اول بدون اینکه بدانم کجاست، دیده بودم و کافه ترنج را هم همینطور ....



کافه ترنج، قبل از محله ساغری سازان است. از پله های قدیمی اش بالا رفتم ... با خودم فکر کردم بد نیست یک آفوگاتو اینجا خودم را مهمان کنم. اما وارد کافه که شدم  یکهو  با حجم خیلی زیادی از مبلمان خیلی قدیمی و کلی عتیقه جاتِ روی هم تلنبار شده، مواجه شدم ... احساس خفگی می کردم ... بیشتر شبیه سمساری کوچکی بود که داشت منفجر میشد از انباشتِ اشیایِ سرگردان ... بلافاصله بیرون آمدم .... گزینه کافه ترنج از لیست برنامه ها خط خورد ...

محله ساغری سازان با تصوراتم از یک محله قدیمیِ خوش حس و حال، خیلی متفاوت بود ... یک محله ی فرسوده و کاملا معمولی ... اما هنوز کافه چرخ را ندیده بودم ... گوگل مپ میگفت خیلی به کافه نزدیکم، اما هیچ تابلو و نشانی از کافه نبود ...

پیرمردی که جلوی یک مغازه ی قدیمی آنطرف خیابان نشسته بود، با دست اشاره میکرد که برم آن سوی خیابان ... داشتم با تلفن صحبت میکردم و نمی توانستم بپرسم چکار دارد.. صحبتم که تمام شد، رفتم سمت پیرمرد و سلام کردم ... با لهجه شیرین رشتی گفت اگر دنبال کافه چرخ میگردی توی اون کوچه ست ... خیلی ها میرسند اینجا و معطل می مانند که کافه کجاست ... من به همه آدرس میدهم ... ته اون کوچه بن بست، میرسی به کافه ... تشکر کردم و به سمت کوچه رفتم...

کافه هیچ تابلویی نداشت انگار ... اما بی نظیر بود ... بی اغراق یکی از دوست داشتنی ترین کافه هایی بود که تا حالا رفتم ... دو تا حیاط که نه، دوتا باغِ کوچکِ مجزا و سرسبز و یک خانه قدیمی وسطش که ناخودآگاه تمام فصل هایش را تو ذهنم مجسم کردم ... انگار که خود میرزا کوچک خان و همرزمانش آنجا برای مبارزاتشان جلسه میگذاشتند و نقشه می کشیدند ... از آن فضاهایی که جان میدهد برای اینکه ساعت ها بشینی و حرف های سنگین سیاسی و فلسفی بزنی ... یک گروه دختر و پسر تهرانی پشت میز بزرگی توی حیاط جلویی نشسته بودند و پشت سرهم سیگار می کشیدند ... صبحانه سفارش داده بودند ... یکی از پسرها داشت برای کسی پشت تلفن توضیح میداد که صبح خیلی زود از تهران راه افتاده اند و حالا توی یکی از کافه های رشت منتظرند تا سفارش صبحانه شان آماده شود... گفت دانشگاه ها تعطیلند فعلا ... داشت به آن فلانی که آنطرف خط بود می توپید که تو چرا اینقدر بی خبری از وضع مملکت! دهه هشتادی ها کولاک کرده اند این روزها! ...

آفوگاتویی که سفارش داده بودم خیلی زود آماده شد... دوست داشتم مدت بیشتری توی کافه بمانم اما دیر از هاستل راه افتاده بودم و حالا دیگر نزدیک ظهر بود ...

از کافه چرخ که بیرون آمدم، روی گوگل مپ دنبال خانه میرزا کوچک خان گشتم ... مسیر پیشنهادی میگفت باید تا محل هاستل برگردم و بعد از میدان شهرداری بگذرم و ادامه مسیر بدهم. همین مسیر را پیش گرفتم ... در مسیر برگشت از محله ساغری سازان یادم آمد که یخ در بهشت عمو رجب هم جایی پیشنهاد شده بود... حالا مانده بودم از این منوی متنوع کدامش را انتخاب کنم، یخ دربهشت موز؟ زغال اخته؟ تمشک؟ طالبی؟ ... بالاخره تمشک را انتخاب کردم ... خوب بود اما راستش آنچنان شیفته طعمش نشدم.

به خانه میرزا کوچک خان که رسیدم، در بسته بود ... معلوم شد تا عصر هم باز نمی کنند. چاره ای نبود جز اینکه ادامه مسیر بدهم و سری به موزه مردم شناسی رشت بزنم. موزه مردم شناسی رشت درواقع یک مجموعه خیلی کوچک از ظروف کشف شده توی استان گیلان بود. بازدید از این سالن کوچک، زمان بسیار کوتاهی نیاز داشت. اما هوای مطبوع داخل موزه، باعث شد بیشتر بمانم و کمی روی صندلی هایش استراحت کنم. حالا وقت ناهار بود. صبح آقا میثم برای ناهار، رستوران شوری کولی را پیشنهاد داده بود. گفت بیشترین تنوع خورش رشتی را دارد. رستوران توی منطقه گلسار رشت بود. مسئول موزه گفت سرچهارراه تاکسی خطی سوار شو و تا صابرین برو. از آنجا راه زیادی نیست. چنددقیقه ای سر چهارراه منتظر شدم و به چندتا تاکسی خطی گفتم صابرین. اما انگار مسیر متداولی نبود. گوگل مپ میگفت حدود ۴۰ دقیقه پیاده راه هست. با خودم فکر کردم چهل دقیقه راه رفتن توی خیابان های رشت، گزینه ی دور از ذهنی نیست ... پس راه افتادم...

مسیر نسبتاً طولانی بود ... ولی حالا خوب گرسنه شده بودم. رستوران شوری کولی مملو از جمعیت بود. آقای جلوی در که مسئول رزرو بود گفت اسم و شماره تلفن تان را بفرمایید تا توی نوبت باشید برای میزهایی که خالی میشوند ...ممکن است حدود یکساعت زمان ببرد.

اسم و تلفنم را دادم و بعد رفتم تا توی خیابان های گلسار قدمی بزنم ... بلوار قشنگی بود با ردیف درخت های بلند و سرسبز و مغازه های شیک ... شبیه همه ی محله های رشت، لبه ی اکثر پنجره ها گلدان چیده شده بود ... انگار اینجا همیشه ردی از بهار هست ...

تا برگشتم به رستوران، نوبتم شده بود ... یک میزِ دونفره توی حیاط ... از منوی چندصفحه ای رستوران، اناربیج را انتخاب کردم با دوغ محلی و ماست بورانی... با اینکه رستوران شلوغ بود اما تقریبا غذا را زود آوردند. اناربیج یک جور ترکیب عجیب و خاص از فسنجان و قرمه سبزیِ بدون لوبیا بود با چاشنی خیلی ترش! ماست بورانی هم عبارت بود از ترکیب ماست و بادمجان و سیر، که البته قبلا خورده بودم. اناربیج به عنوان یک تجربه جدید، بد نبود اما قطعا غذای محبوبی برای من نخواهد بود‌. حس می کردم فشارم به شدت افت کرده ... با این وجود تصمیم گرفتم از گلسار تا میدان شهرداری را هم پیاده برگردم... گوگل مپ الکی میگف ۳۵ دقیقه بیشتر راه نیست. با قدم های یک آدمِ سربه هوا که حتی پنجره های پرگلِ خانه ها هم حواسش را از راه پرت میکند، قطعا این مسیر بیشتر طول می کشد. اما خوبی ش این بود که مسیر سرراستی را باید طی می کردم، یک خیابان طولانی ولی مستقیم. در میانه های راه، چشمم به یک بالکن قدیمی افتاد که با تعدادی گلدان تزیین شده بود. دو دست میز و صندلیِ قدیمیِ چوبی هم بزور خودشان را جا داده بودند توی دلِ آن یک وجب جا روی تراس ... پایینتر روی یک درِ کوچک و باریک، فقط دوتا کلمه نوشته شده بود " کافه آبان" ... از پسرکی که مشغول جارو زدن پیاده روی جلویِ در بود پرسیدم این تراس مربوط به همین کافه آبان هست؟ گفت بله ... از پله ها بالا رفتم و وارد فضای تاریک و قدیمی کافه شدم... مثل بقیه کافه هایی که تو رشت دیدم تمام اثاثیه و دکور کافه، قدیمی و عتیقه بود... گفتم میخوام روی تراس بشینم. گفت بفرمایید تا من منو رو بیارم خدمتتون.

از منوی چند صفحه ای کافه، چای و کیک شکلاتی را انتخاب کردم. بنظرم این بهترین گزینه برای عصرانه بود.



به تجربه این دو روز باید اعتراف کنم چایی که توی این شهر خوردم، بهترین طعم چای بود که تا الان تجربه کردم. و چای کافه آبان هم از این قاعده مستثنی نبود. کیک شکلاتی ش هم دقیقا همان کیکی بود که خودم همیشه میپزم اما توی دستگاه داغش کرده و روی آن هم شکلات مایع ریخته بودند... و این تمهیدات، شکل و طعم دلچسبی برهم زده بود ... 

به هاستل که رسیدم تازه احساس خستگی این پیاده روی طولانی خودش را نشان میداد. مهمان های تازه ای آمده و بعضی مهمان های صبح هم رفته بودند ... توی دلم گفتم ینی امشب میشود رفت میدان شهرداری؟ شب های مهتابی رشت را هم میشود دید؟

 

ساعت حدود ۹ بود که لباس پوشیدم و رفتم میدان شهرداری ... از هاستل تا آنجا حتی چنددقیقه هم راه نیست ... درواقع فاصله زمانی تنها به اندازه ی تصمیم تا عملی کردن آن است...

میدان شهرداری شلوغ بود... درست همانطور که درباره ش شنیده بودم ... مردم راه میرفتند، از بساطی های کنار خیابان خرید میکردند، دور گاری باقلی فروش ها جمع میشدند، حتی بعضی ها روی نیمکت ها دراز کشیده و مردم را تماشا میکردند ... یک گروه شش هفت نفره از مامورها هم مدام دور میدان قدم میزدند... لباس شخصی ها اما اینقدر نگاه های تابلو و مضحکی داشتند که بعید میدانم کسی متوجه شان نشده باشد... این میدان و خیابان های اطرافش توی شب، تمام خاطرات شلوغیِ شبانه میدان استقلال استانبول را برایم زنده میکرد ... بنظرم اگر قید و بندهای حکومت اسلامی را از دست و پای آدم هایش باز کنند و به موسیقی و نواهایشان فرصتِ ابراز بدهند، میدان شهرداری چیزی از آن میدان استقلالِ استانبول کم که ندارد هیچ، حتی احتمالا حالِ بسیار بهتری به مسافرانش می دهد.

وقتی به هاستل برگشتم، تقریبا اکثر مهمان ها برگشته بودند و از توی حیاط صدای خنده و گفتگویشان شنیده میشد ... مرد جوان هلندی میان جمع ایرانی ها حسابی سرگرم بود، و زوج سایکل توریست آلمانی هم توی مهمانخانه در حال صحبت با پیرمرد صربستانی بودند.

 

در روز دوم اقامتم توی اورسی، حس می کنم اینجا تحققِ خودخواسته ی آزادی و دموکراسی در یکقلمروی کوچک است ... کنار هم قرار گرفتن آدم ها و پذیرفتن تفاوت هایشان شاید برای ما که توی دیکتاتوری چشم باز کرده ایم و به آن عادتمان داده اند، اولش کمی نامتعارف و سخت باشد؛ اما بنظرم خیلی راحت تر و سریعتر آن را یاد میگیریم و میپذیریم.

 

یاد بخشی از صحبت های سرمیز صبحانه افتادم. آنجا که زوج سایکل توریستی آلمانی پرسیدند چه شد که به فکر راه اندازی یک هاستل افتادی؟ و آقا میثم جواب داد: خواستم حرفی برای منتقل کردن به بچه های نسل بعد از خودم داشته باشم ... و من اضافه کردم:

" Maybe a footprint on the earth"

 

و حالا دارم به این فکر می کنم شاید ردپای ما باید ساختن و پروراندنِ همین قلروهای کوچک باشد... جایی و فرصتی برای تمرین آزادی ... برای رها شدن از تک صداییِ دستوری ... برای تمرین چندصدایی ... برای تحمل ِ شنیدن ِ همه نظرات و پذیرفتن تفاوت ها ...

ساختن ماکت کوچکی از قلمروی بزرگی که در آن یک اعتقاد و باور بخصوص، قانون برای همه نیست ..  قانون ورای اعتقادات شخصی آدم هاست ... قانون سرکوبگر آزادی های فردی نیست....


پی نوشت: این سفرنامه بخاطر مسافر سربه هوایی که توی سفر از خود بی خود می شود، ناتمام ماند...